گدا و لنگه کفش

یه غروب سرد زمستون گدایی از دم کفش فروشی رد شد

 

 

و در حالی که به شدت می لرزید، با صدایی گرفته به مغازه دار گفت:

 

 

یک جفت کفش ساده بهم بده که پاهام رو زمینه.

 

 

مغازه دار با چهره ای مغرور لنگه کفش بزرگی را

 

 

که برای جلب توجه مشتری آویزان کرده بود، به او داد. 

 

 

صبح روز بعد وقتی مغازه دار، مغازه را باز کرد،

 

 

گدا را دید که از سرما مرده بود و روی لنگه کفش نوشته بود:

 

 

سپاس، ولی بخشش تو بزرگ بود و من کوچک.

 

 

پس از خجالتت مُردم، کرَمت پایدار.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 12 شهريور 1392برچسب:, | 16:49 | نويسنده : solaleh20 |